جدول جو
جدول جو

معنی ابن لؤلؤ - جستجوی لغت در جدول جو

ابن لؤلؤ
(اِ نُ لُءْ لُءْ)
ابوعبدالله محمد بن علی. از ادبا و شعرای اندلس، خطیب حصن قمارش. وفات او در سال 750 ه. ق. به بیماری طاعون بوده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ لُ لُء لُء)
گردن بند مروارید. (دزی ج 1 ص 246)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُءْ لُءْ)
فیروز. غلام مغیره بن شعبه. طبری گوید: او حبشی بود و ترسا و درودگری کردی و هر روز مغیره را دو درم دادی. روزی این فیروز سوی عمر آمد و او بامردی نشسته بود گفت یا عمر مغیره بر من غلّه نهاده است و گران است و نتوانم دادن بفرمای تاکم کند. گفت چند است گفت روزی دو درم: گفت چه کار دانی گفت درود گری دانم و نقاشم و کنده وآهنگری نیز توانم پس عمرگفت چندین کار که تو دانی، دو درم روزی نه بسیار بود. چنین شنیدم که تو گوئی من آسیا کنم برباد که گندم آس کند. گفت آری. عمر گفت مرا چنین آسیا باید که سازی. فیروز گفت اگر زنده باشم سازم ترا یک آسیا که همه اهل مشرق و مغرب حدیث آن کنند و خود برفت و عمر گفت این غلام مرا بکشتن بیم کرد... بماه ذی الحجه بود بامداد، سفیده دم، عمر بنماز بامداد بیرون شد بمزگت و همه یاران پیغمبر صف برکشیده بودند و این فیروز پیش صف اندر نشسته کاردی حبشی داشت دسته بمیان اندر چنانکه تیغ هردو روی بود و راست و چپ بزند و اهل حبشه چنان دارند. چون عمر پیش صف اندر آمد فیروز او را شش ضرب بزد از راست و چپ بر بازو و شکم و یک زخم از آن بزد بزیر ناف. از آن یک زخم شهید شد. و فیروز از میان مردم بیرون جست... چون دیگر روز بود عثمان بمزگت آمد و مردمان گرد آمدند و نخستین کاری که کرد عبیدالله بن عمر را بخواند و از همه پسران عمر عبیدالله مهتر بود و آن هرمزان که از اهواز آورده بودند پیش پدرش و مسلمان شده بود همه باترسایان نشستی و جهودان و هنوز دلش پاک نبود و این فیروز که عمر را شهید کرد ترسا بود و او هم با هرمزان همدست بود و غلامی بود از آن سعد بن ابی وقاص، حنیفه نام و هرسه بیک جای نشستندی و ابوبکر را پسری بود نامش عبدالرحمن با عبدالله بن عمر دوست بود و این کارد که عمر را بدان زدند سلاح حبشه بود و بسه روز پیش از آنکه عمر را بکشتند عبیدالله باعبدالرحمن نشسته بود عبدالرحمن گفت من امروز سلاحی دیدم برمیان ابولؤلؤ بسته عبیدالله گفت بدر هرمزان گذشتم او نشسته بود و فیروز ترسا غلام مغیره بن شعبه واین ترساغلام سعد بن ابی وقاص بود و هرسه حدیث همی کردند و چون من بگذشتم بر خاستند و آن کارد از کنار فیروز بیفتاد عبیدالله گفت آن سلاح حبشه دارند پس آن روز که فیروز عمر را آن زخم زد و از مزگت بیرون جست و بگریخت مردی از بنی تمیم او را بگرفت و بکشت و آن کارد بیاورد عبیدالله آن کارد بگرفت و گفت که من دانم که فیروز این نه بتدبیر خویش کرد والله که اگر امیرالمؤمنین بدین زخم وفات کند من خلقی را بکشم که ایشان اندرین هم داستان بوده اند پس آن روز که عمر وفات یافت عبیدالله از سرگور بازگشت بدر هرمزان شد و او را بکشت و بدر سعد شد و حنیفه را بکشت سعد از سرای بیرون آمد و گفت غلام مرا چرا کشتی عبیدالله گفت بوی خون امیرالمؤمنین عمر از تو می آید تو نیز بکشتن نزدیکی عبیدالله موی داشت تا بکتف پس چون سعد را بکشتن بیم کرد سعد بن ابی وقاص فراز شد و مویش بگرفت و برزمین زد و شمشیر از دست وی بستد و چاکران را فرمود تا او را بخانه کردندتا خلیفه پدید آید که قصاص کند پس چون عثمان بنشست نخستین کاری که کرد آن بود که عبیدالله عمر را بیرون آورد از خانه و یاران پیغمبر علیه السلام نشسته بودند گفت چه بینید و او را چه باید کردن علی گفت او را بباید کشتن بخون هرمزان که هرمزان را بی گناه بکشت و این هرمزان مولای عباس بن عبدالمطلب بود زیرا که آن روز که وی مسلمان شد گفت کسی خواهم که از اهل بیت پیغمبرصلی الله علیه و سلم باشد تا بردست وی مسلمان شوم و اورا بعباس راه نمودند و بردست عباس مسلمان شد و قرآن و احکام شریعت آموخته بود و همه بنی هاشم را در خون او سخن بود پس چون علی عثمان را گفت عبیدالله را بباید کشتن عمرو بن عاص گفت این مرد را پدر کشتند و تو اورا بکشی دشمنان گویند خدای تعالی کشتن اندر میان یاران پیغمبر صلی الله علیه و سلم افکند و خدای ترا از این خصومت دور کرده است که این نه اندر سلطانی تو بود عثمان گفت راست گفتی من این را عفو کردم و دیت هرمزان از خواستۀ خویش بدهم و عبیدالله را دست بازداشت -انتهی. و بعضی ابولؤلؤ فیروز را ایرانی و از مردم نهاوند گفته اند و آنگاه که عمر را بکشت مردمان در عقب وی شدند تا او را دستگیر کنند و او چون گرفتاری خویش بدانست خود را باهمان خنجر که عمر را کشته بود بکشت و این به سال بیست و سوم از هجرت در ماه ذی الحجه بود. و غلات شیعه به او لقب شجاع الدین داده اند و هم گویند که وی از مدینه بگریخت و بسوی عراق شتافت و در شهر کاشان درگذشت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 167 شود
لغت نامه دهخدا